رمان...

یک عادت خیلی خیلی بدی که داره  اینه که وقتی یک رمان به دستم می رسه تا تمومش نکنم نمی تونم بذارمش کنار

این موضوع شاید درحالت عادی زیاد حاد نباشه اما وقتی مشکل ساز میشه که باید برم مهمونی یا کسی بیاد خونه مون یا بخوام به کارهای خونه مون برسم

از اونجایی که خیلی بی جنبه هستم سعی می کنم رمان زیاد نخونم خلاصه

اما جمعه توی راه برگشت از تنگه واشی در حین گشت زدن بین فایل های گوشیم به فایل رمان ها رسیدم و با فرض سرگرم شدن توی راه تا رسیدن به خونه شروع به خوندش کردم... 

اما چه خوندنی...

رمان 479 صفحه ای رو دلم می خواست همون شب بخونم و تموش کنم  البته واقعا بعضی وقت ها تقصیر من نیست متن بعضی رمان ها به قدری جذاب هست که می تونی تک تک لحظه هارو جلوی چشم هات تجسم کنی و نتونی از خوندنش دست برداری...

خلاصه جمعه با تموم خستگی هام تا حدودا 1 بامداد بیدار بودم و بعد از آلارم دادن باتری گوشیم مجبور شدم بخوابم

اما صبح به محض باز کردن چشم هام مجدد خوندنشو از سر گرفتم...

این وابستگی کشنده به حدی بود که شب خونه دایی مرتضی هم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و از خوندن ادامه ش صرف نظر کنم اما این قضیه اونجایی بد شد که مرتضی با آروم انگشت زدن توی پهلومبهم فهموند که زنداییش داره ازم سوال می پرسه بنده خدا و من محو گوشیم هستم یعنی بعدش به قدری خجالت کشیدم که حد نداشت...

خلاصه این روند ادامه داشت تاااا دیروز صبح که بالاخره تا ظهر خوندنشو تموم کردم

از حق نگذرم رمان جالبی بود و مثل خیلی های دیگه پایان تلخی نداشت و واقعیت های یک زندگی رو به خوبی نشون می داد...

رمان : غزال                  نویسنده : طیبه امیر جهادی


بعد از ظهر دیروز هم چون بنده لباس هامو همه شو پشت سرهم به کمک ماشین لباسشویی عزیزم شسته بودم ترجیح دادم خونه بمونیم و تن به پوشیدن لباس های قدیمی ندم و به جاش مهمون دعوت کنیم خونه مون...

زندایی و دایی مرتضی چون رفته بودن تشییع جنازه یکی از اقوام دور بچه هاشونو شب دعوت کردیم بیان پیشمون شام هم ماکارونی آشیونه ای درست کردم ولی هرکاری کردم گفتن بعد از شام میایم 

تا ساعت 11 بودن و بعدم رفتن...

امروز هم از صبح که بیدار شدم با اینکه خیلی دلم می خواد بشینم پای پایان نامه م ولی دست و دلم به هیچ کاری نمیره

اینم شام دیشب

نظرات 2 + ارسال نظر
نااناا سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 10:39 http://nana91.blogfa.com

منم جنبه ی رمان خوندن ندارم
عزیزم رمزو به بلاگفات فرستادم

خیلی بده
ولی اینجوریم دیگه
مرسی عزیزم

نااناا سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 05:23 http://naanaa91.blogsky.com/

من رمز ندارم

چشششششششم
والا من چندبار وبلاگت اومدم عزیزم ولی هم نظرات مشکل داشت و هم وبلاگت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد