گره بزن
به هر لحظه ی زندگی من...
حس امنیت می گیرم وقتی
تو
درگیر منی...
روز جمعه بعد از یک هفته زحمت یواشکی برای یک تولد حسابی .رفتن از صبح که همسری رفت سرکار بیدارشدم و شروع کردم به تزیین خونه
از ساعت 7 صبح تا 3 بعد از ظهر یک لحظه هم نتونستم بشینم تا نتیجه تقریبا دلخواهمو پیدا کنم
البته بام یک سری کسری داشتم ولی تقریبا راضی بودم
اینم نتایج کارهام
ساعت حدودا 6 بود که مادرشوهرم و خانواده شوهری اومدن کلی هم ابراز علاقه کردن نسبت به اقدامات انجام شده و منو بسیار بسیار دچار ذوق مرگی کردن
ساعت 6:45 هم همسری تشریفشونو آوردن و با دست و جیغ و آهنگ تولدت مبارک ما به جمعمون اضافه شدن
ساعت 7:15 هم برادر شوهری کیکمونو آورد و بعد از کلی عکس و فیلم و رقص و سرو صدا و شعر خوندن همسری کیک و برید کادوهاشو باز کرد و .... تا ساعت 9 شب دیگه کم کم همه رفته بودن به جز خانواده من و همسری ...
بعدم نشستیم باهم فیلم ها و عکس هارو ن گاه کردیم
حدود ساعت 10:30 هم شام رفتیم بیرون (انقدر ننوشتم نوشتن یادم رفته الان یادم اومد ای کاش عکس تک تک این لحظه هارو می گرفتم
)
دقیقا سال قبل ساعت 12 ظهر اومده بودن خونه ی ما خواستگاریو بعد از ناهار خانواده ها باهم آشنا شده بودن... و امسال توی خونه خودمون زیر یک سقف اولین تولد زندگی مشترکو جشن می گرفتیم... اینم از خاصیت های زندگیه... پر از پستی و بلندی...